^do you remember me?^
ولی من هنوز عصبانی بودم. با اینکه ته دلم میدونستم کار کارن فقط یه شوخی بچهگونه بود، اما از اینکه منو پشت در گذاشته بود، دلم پر بود.
یهدفعه بلند شدم. بدون اینکه چیزی به کارن یا ههسو بگم، از خونه زدم بیرون. فقط دلم میخواست کمی هوای تازه بخورم و از اون حس کلافهکننده فاصله بگیرم.
زیر لب گفتم:
ــ «مطمئنم تا وقتی برگردم، کارن از حموم اومده بیرون... و کلی هم به خودش افتخار میکنه.»
و بعد، درو پشت سرم بستم.
(ویو: لیا)
بیرون هوا دلچسب بود. نسیم ملایمی صورتمو نوازش میکرد و حس خوبی زیر پوستم میدوید. هنوز کمی عصبی بودم ولی اونقدر راه رفته بودم که قلبم آرومتر بزنه.
ناخودآگاه وارد یه شیرینیفروشی شدم. عطر شکلات و وانیل توی فضا پیچیده بود. چشمم که به ویترین افتاد، همون لحظه تصمیم گرفتم: یه کیک شکلاتی کوچیک، با رویهی براق و صاف، که روش چندتا دونه توتفرنگی تازه چیده بودن. مثل لبخندی شیرین روی صورت یه روز سخت بود.
با لبخند گرفتمش و رفتم سمت خیابون اصلی.
نمیدونم چی شد، ولی یهو دلم خواست یه کاری بکنم که دخترا خوشحال شن. بیخبر، بیبهونه.
به یه مغازهی لباس رفتم. حس انتخاب لباس براشون، عجیب برام لذتبخش بود.
برای ههسو یه پیراهن لطیف سفید با یقهی قایقی انتخاب کردم. آستینهای پفی کوتاه داشت و دامنش تا بالای زانو میرسید. ساده و دلنشین، درست مثل خودش.
برای کارن رفتم سراغ یه استایل خاصتر. یه کت کراپشدهی مشکی با نوارهای نقرهای، که با یه تاپ سفید ساده و شلوار پارچهای گشاد ست میشد. شیک و با اعتمادبهنفس، درست مثل لبخند همیشهش.
و برای خودم... یه ست سفید-صورتی گرفتم. یه شومیز آستینبلند با دکمههای مرواریدی، دامن چیندار، و یه تل مرواریدی. چون بالاخره باید یهجوری پرنسسی میموندم، نه؟
لبخند زدم. کیسهها رو گرفتم، کیک رو محکم توی دستم نگه داشتم و راه افتادم سمت خونه.
امروز هرچقدر که با دعوا شروع شده بود، حالا داشت رنگِ رفاقت میگرفت.
ویو: ههسو
صدای آب از حموم دیگه نمیاومد. کارن هنوز اون تو بود یا نه؟ نمیدونستم. ولی چیزی بیشتر از صدای آب، نبودن لیا بود که منو دلآشوب کرده بود.
از اتاق بیرون اومدم. خونه به شکل عجیبی ساکت بود.
صدا زدم:
ــ «لیا؟»
جوابی نیومد.
#wisgoon
یهدفعه بلند شدم. بدون اینکه چیزی به کارن یا ههسو بگم، از خونه زدم بیرون. فقط دلم میخواست کمی هوای تازه بخورم و از اون حس کلافهکننده فاصله بگیرم.
زیر لب گفتم:
ــ «مطمئنم تا وقتی برگردم، کارن از حموم اومده بیرون... و کلی هم به خودش افتخار میکنه.»
و بعد، درو پشت سرم بستم.
(ویو: لیا)
بیرون هوا دلچسب بود. نسیم ملایمی صورتمو نوازش میکرد و حس خوبی زیر پوستم میدوید. هنوز کمی عصبی بودم ولی اونقدر راه رفته بودم که قلبم آرومتر بزنه.
ناخودآگاه وارد یه شیرینیفروشی شدم. عطر شکلات و وانیل توی فضا پیچیده بود. چشمم که به ویترین افتاد، همون لحظه تصمیم گرفتم: یه کیک شکلاتی کوچیک، با رویهی براق و صاف، که روش چندتا دونه توتفرنگی تازه چیده بودن. مثل لبخندی شیرین روی صورت یه روز سخت بود.
با لبخند گرفتمش و رفتم سمت خیابون اصلی.
نمیدونم چی شد، ولی یهو دلم خواست یه کاری بکنم که دخترا خوشحال شن. بیخبر، بیبهونه.
به یه مغازهی لباس رفتم. حس انتخاب لباس براشون، عجیب برام لذتبخش بود.
برای ههسو یه پیراهن لطیف سفید با یقهی قایقی انتخاب کردم. آستینهای پفی کوتاه داشت و دامنش تا بالای زانو میرسید. ساده و دلنشین، درست مثل خودش.
برای کارن رفتم سراغ یه استایل خاصتر. یه کت کراپشدهی مشکی با نوارهای نقرهای، که با یه تاپ سفید ساده و شلوار پارچهای گشاد ست میشد. شیک و با اعتمادبهنفس، درست مثل لبخند همیشهش.
و برای خودم... یه ست سفید-صورتی گرفتم. یه شومیز آستینبلند با دکمههای مرواریدی، دامن چیندار، و یه تل مرواریدی. چون بالاخره باید یهجوری پرنسسی میموندم، نه؟
لبخند زدم. کیسهها رو گرفتم، کیک رو محکم توی دستم نگه داشتم و راه افتادم سمت خونه.
امروز هرچقدر که با دعوا شروع شده بود، حالا داشت رنگِ رفاقت میگرفت.
ویو: ههسو
صدای آب از حموم دیگه نمیاومد. کارن هنوز اون تو بود یا نه؟ نمیدونستم. ولی چیزی بیشتر از صدای آب، نبودن لیا بود که منو دلآشوب کرده بود.
از اتاق بیرون اومدم. خونه به شکل عجیبی ساکت بود.
صدا زدم:
ــ «لیا؟»
جوابی نیومد.
#wisgoon
- ۲.۰k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط